با سلام
من خواستگاری دارم که واقعا میشناسمش ومیدونم واقعا درکم میکنه ولی مادرش آدم خوبی نیست وزنگ زد بهم گفت :
جواب پسر منو نده ما راضی به ازدواج شما نیستیم و چند تا حرف بد هم گفت....
منم هم خونسرد بودم و خیلی آروم جوابش رو دادم گفتم که من دنبال پسر شما نیستم
شما اگر مخالفی پسرت قانع کن به من زنگ نزنه چرا به من زنگ میزنی بعد سکوت کرد و چیزی نتونست بگه
منم برگشتم گفتم اگر دوباره تماس بگیرید ازتون شکایت میکنم به جرم مزاحمت ،بعد گفت منم شکایت میکنم
منم گفتم شما با این لج بازی به جایی نمی رسید برید تا پسرتون کاری دست خودش نداده من جوابش نمیدم
اگرم تا الان جوابشو دادم بخاطر این بود که بلایی سر خودش نیاره بعد ارووم شد و برگشت گفت خواهش میکنم
جواب پسرم نده (واقعا مسخرست به جای اینکه پسرش قانع کنه به من میگه ...) منم گفتم باشه جوابشو نمیدم
بعد بهم گفت از این تماس هم چیزی به پسرم نگو منم گفتم باشه نمیگم ..
امامن به پسره گفتم چنین چیزی اتفاق افتاد و زنگ زدن و چه حرفایی گفتن و من هم چون میدونستم مادرت میخاد با حرفاش تورو از چشم من بندازه مطابق همون خواستش حرف زدم و پیش خودش فک کرد تیرش به هدف خورده
بهش گفتم اگر واقعا منو میخای مادرت قانع کن بهش نگو که من بهت گفتم زنگ زده چون ازم خواست نگم
بعد پسر با مادرش حرف زده بود و گفته بود چیکار کردی که بنده خدا جوا ب منو نمیده من دوسش دارم انتخاب اول و آخر من هستش بعد مادرش سرشو انداخته بود پایین و گفته بود زنگ زدم باهاش حرف بزنم در حالی که پسر از همه چی خبر داشته
ما باهم حرف میزنیم ولی کسی خبر نداره (همه فک میکنن که من جوابشو نمیدم)
در آخر هم بگم پسرش واقعا منو دوست داره با چشمای خودم دیدم بخاطر جواب ندادنم آب میشد و قلبش درد گرفت و سر کار پاش رفت لای دستگا و.....(اینا رو که گفتم راسته چون وقتی گفت مثلا پام رفته لای دستگاه و زخم شده گفتم عکس زخم بفرست تا ببینم پات چقد زخم شده و واقعا دروغ نبود )
به قدری بهم علاقه داره که خودمم باورم نمیشه حس میکنم دارم خواب میبینم
البته جا نماند با تمام بی احترامی ها از سمت خانوادش من و خانوادم چیزی نگفتیم
پدرم هم مخالف هست : ولی بخاطر خانوادش درمورد پسره چیزی نمیگه فقط گفت خانوادش خوب نیستن ما نمیتونیم باهاشون اخت بشیم
منم دوسش دارم تا حالا هیچ پسری بخاطرم اینقدر مصمم و قاطع و محکم نبوده
پسر خیلی پسر خوبیه و با شناختم پشتیبان محکمی و تکیه گاه محکمی برای من هست (عاقل و بالغ)
با شرایطی که گفتم متوجه شدید که الان من و خواستگارم(پسر ) چه شرایطی داریم
من هم مثل ایشون مصمم هستم برای ازدواج با ایشون چون واقعا همو دوست داریم و مشکلاتی هم که خواهیم داشت را در نظر داریم و می خواهیم زندگی خودمون بسازیم و این حق ما برای ایندمون تصمیم بگیریم
هر دو از این نظر مطمئن هستیم که باهم زندگی خوبی خواهیم داشت و اجازه نمیدیم دخالتی وارد زندگیمون بشه و دیوار حریم خصوصی مارو خراب کنه و خانواده ها هم با گذشت زمان متوجه می شون و رضایت خودشون اعلام میکنن
خواستگارم به تنهایی قراره بیاد با پدرم صحبت کنه (قبلا هم یه بار اومده ،بعد از اینکه پدرم راضی شد با خانوادش بطور کاملا رسمی با گل و شیرینی بیان )
و قراره من هم صدا کنن تا حرفام بگم
من چطور حرف بزنم تا پدرم ناراحت نشه و فک نکنه برام نظرش مهم نیس ؟
با مسائلی هم که پیش اومده پدرم حق داره مخالف باشه
از طرفی هم خانواده خواستگارم به پسرشون گفتن از نظر مالی حمایتی نمیکنن خرج عروسی و همه چی با خودت(من با این مشکل ندارم ازدواج ساده را میپسندم چون ارزش ازدواج به تجملات نیس )
ممنون میشم نظرتون رو درمورد ازدواجم بگید تا بیشنر بدونم با چه آینده ممکنه روبه رو بشیم
و چطور آماده باشم تا در برابر مشکلا بایستم و زندگی خوب و پر از آرامش داشته باشیم
زندگی با شخص مورد علاقمون حق ماست